رمان احساس خاموش 13

نگاهی به ساعتم انداختم و پامو بیشتر رو گاز فشار دادم..ماشین بهار صبح یخ کرده بود روشن نشد..بهارو رسوندم دانشگاه گفتم میام دنبالت..هرچی اصرار کرد که خودش یه دربست میگیره میره خونه راضی نشدم..الانم اینقدر کار رو سرم ریخته بود که یادم رفت باید برم دنبال بهار..همین که بهم زنگ زد تازه یادم اومد..بهش گفتم دارم میام سریع راه افتادم..چون کارخونه بیرون شهره خیلی طول میکشه تا برسم به دانشگاهه بهار..با اخرین سرعتی میتونستم میروندم..حس میکردم ماشین داره پرواز میکنه لاستیکا رو زمین نبودن تو هوا میرفتن..بالاخره رسیدم..بهار جلو دانشگاه وایستاده بود با یه پسره حرف میزد انگار کلافه بود..اول تعجب کردم اما بعد با عصبانیت پیاده شدم رفتم طرفشون..رسیدم پشت سر پسره و گفتم:

-مشکلی پیش اومده؟..

بهار با شنیدن صدام انگار دنیارو بهش دادن با خوشحالی برگشت طرفم و گفت:

-سلام ابجی!..

-سلام عزیزم..

نگامو دوختم به پسره اما رو به بهار گفتم:

-بهار مشکلی پیش اومده؟..

پسره که فهمیده بود من خواهره بهارم درکمال ادب و احترام گفت:

-سلام خانوم راد!..حال شما خوبه؟..

وقتی دیدم اینقدر با ادبه عصبانیتم کم شد..فهمیدم مزاحم نیست چون هم فامیلمو میدونست پس بهارو میشناخت..هم بهش نمیخورد مزاحم باشه..قد بلندی داشت و لاغر و کشیده بود..یکم لاغریش تو ذوق میزد..اما صورت قشنگی داشت چشما خاکستری و پوست سفید،بینی قلمی و لبا نازک..موضع خودمو حفظ کردم و با همون اخما گفتم:

-سلام مرسی!..

بهار دستمو گرفت و رو به پسره گفت:

-خوب اقای رضایی خدانگهدارتون..

پسره دستی تو موهاش کشید و گفت:

-من منتظره جوابتون میمونم خانوم راد!..خداحافظ..

بعد برگشت سمت منو دستشو گذاشت رو سینش سرشو یکم خم کرد گفت:

-از اشنایی باهاتون خیلی خوشحال شدم..به امید دیدار..

سرمو تکون دادم و ازش خدافظی کردم..با بهار رفتیم سمت ماشینم سوار که شدیم گفتم:

-کی بود؟..

بهار تکیه داد به در ماشین و گفت:

-همکلاسیم بود..ازم خاستگاری کرد..

لبخندی زدم..خواهر کوچولوم چقدر بزرگ شده که براش خاستگار میاد..با لبخند و لذت بهش نگاه کردم و گفتم:

-کِی اینقدر بزرگ شدی که خاستگار واست میاد عزیزدلم..

با خجالت سرشو انداخت پایین..خنده بلندی کردم و ماشینو راه انداختم..قصد نداشتم دیگه برگردم کارخونه..از گوشه چشم به بهار نگاه کردم..عمیق تو فکر بود..دستشو گرفتم و همینجور که حواسم به رانندگیم بود گفتم:

-نظرت دربارش چیه؟..به نظر پسر خوبی میومد..

سرشو برا تایید حرفم تکون داد و گفت:

-اره پسره خیلی خوبیه..سرش تو درس و کتابشه..وقتی ازم خاستگاری کرد خیلی تعجب کردم..اخه فکرشو نمیکردم متین رضایی تو این خطا باشه..

به دستاش فشاری دادم و گفتم:

-خوب نظرت چیه؟..میخواهی فکر کنی بهش؟..

چشم دوخت بهم و گفت:

-هیچ احساسی بهش ندارم..دلم میخواد با عشق ازدواج کنم..

جوابمو داد..این حرفش یعنی نمیخوادش..با لبخند گفتم:

-حق انتخاب با خودته..ما فقط میتونیم راهنماییت کنیم..اگه میدونی شاید بهش احساسی پیدا کنی دربارش فکر کن..

-اون تا امروز حتی به من نگاه هم نمیکرد..خیلی از پسرا دانشگاه ازم خاستگاری کردن و حتی درخواست دوستی دادن اما فکرشم نمیکرد متینی که سرش همش تو کتابشه،شاگرد اول دانشگاس و همه دخترا ارزوشونو یه نگاه بهشون بندازه ازم خاستگاری کنه..

با خنده گفتم:

-اینجوری که تو میگی چشمش خواهر کوچولو منو فقط گرفته..حقم داره هیشکی نمیتونه از خوشگلی تو بگذره..

با لبخند خجولی گفت:

-اِ باران!..

ریز ریز خندیدم و دیگه چیزی نگفتم..گذاشتم خودش به نتیجه برسه..میدونستم به زودی میاد جوابشو بهم میگه..ضربه ای به فرمون زدم و گفتم:

-خوب خواهری!..پایه ای بریم گشت و گزار؟..

با خوشحالی دستاشو کوبید بهم و گفت:

-همه جوره پایه تم..

-خوب کجا بریم؟..

یه خورده فکر کرد و گفت:

-اوممممم بریم خرید؟..

-چشم قربان!..شما امر بفرمایید..

خنده بلندی کرد و دستاشو دوباره کوبید بهم..رفتم سمت پاساژی که همیشه ازش خرید میکردیم..ماشینو تو پارکینگ پاساژ پارک کردیم و پیاده شدیم..چند روز دیگه عروسیم بود اما هیچ شوق و ذوقی تو خودم حس نمیکردم..کاملا بی تفاوت بودم..با بهار شونه به شونه هم تو پاساژ قدم میزدیم و اگه چیزی چشممونو میگرفت میرفتیم تو مغازه..بهار یه مانتو،یه شلوار،یه جفت کفش و چندتا شال و روسری خرید..منم دوتا مانتو و 3تا شال خریدم..یه روسری هم واسه مامان خریدم..هیچ جوره اونو فراموش نمیکردم..با دستا پر از پاساژ اومدیم بیرون..خریدامونو گذاشتیم تو صندوق عقب ماشین و راه افتادیم..تصمیم داشتم تا شب بریم گردش بعد بریم دنبال مامان و شامو بیرون بخوریم..خیلی وقت بود 3تایی نرفتیم بیرون..وقتی به بهار گفتم خیلی خوشحال شد و از تصمیمم استقبال کرد..گوشیمو برداشتم و شماره خونه رو گرفتم..بعد از چندتا بوق مامان جواب داد:

-بفرمایید!..

-سلام مامان خوشگلم!..

-سلام باران جان!..تویی دخترم؟..

-اره مامانی!..چشمم روشن..پس میخواستی کی باشه؟..ای کلک منتظره کی بودی؟..

با حرص گفت:

-حیا کن دختر!..

خنده بلندی کردم و گفتم:

-فدا حرص خوردنت بشم مامان جونم!..

-خدانکنه دخترکم!..

-مامان به اکرم خانوم بگو شام درست نکنه!..

با کنجکاوی گفت:

-چرا؟

با ذوق گفتم:

-میخواهیم شام بیرون بخوریم..

-باشه دخترم!..نامزدتم میاد؟..

ای بابا!..این مادر ماهم همه جا میخواد این پسره رو بکشه دنبالمون..سعی کردم معمولی باشم و مامان متوجه حرص خوردنم نشه:

-مامان میخواهیم خانوادگی بریم!..

-اِ وا دختر!..امیرعلی هم دیگه جزیی از خانوادمونه!..از وقتی جواب مثبت بهش دادی شده پسرم دیگه..

چشمامو بستم تا یکم اروم بشم چیزی نگم که مامان دلخور بشه..یکم فحش زیر لب نثار امیرعلی کردم و گفتم:

-مامان با اون یه بار دیگه میریم..فعلا میخواهیم 3تایی باشیم..

-نه دختر نمیشه!..زنگ بزن نامزدتم بیاد!..

دیگه نتونستم اروم باشم..صدام یکم رفت بالا:

-مامان قرار نیست هرجا من میرم اونم دنباله خودم راه بندازم!..

بهار با نگرانی نگام کرد و علامت داد وایسم با این حالم رانندگی نکنم..ماشینو کشیدم بغل که صدا مشکوکه مامانو شنیدم:

-چرا؟!..تو الان دیگه باید همه جا با نامزدت باشی!..چندروز دیگه عروسیتونه..نکنه مشکلی دارین باهم؟!..قهر کردین؟!..دعواتون شده؟!..

یکریز سوال میپرسید نمیزاشت من جواب بدم..پریدم وسط حرفش و گفتم:

-نه مامان!..فقط میخوام امشب 3تایی به یاد دوران قدیم باهم باشیم!..

-تو دیگه باید اون دورانو بزاری کنار!..الان همه جا باید با شوهرت باشی!..زنگ میزنی بهش میگی بیاد باهامون..

دیگه نتونستم اعصابمو کنترل کنم با تمسخر گفتم:

-خودتون زنگ بزنین به پسرتون اگه خواستن تشریف بیارن من زنگ نمیزنم..بای مامان!..

اجازه ندادم مامان دیگه چیزی بگه سریع گوشیو قطع کردم..میدونستم ناراحتش کردم..میدونستم بی احترامیه گوشیو قطع کردم اما نمیخواستم امیرعلی رو همه جا دنبال خودم راه بندازم..اون هیچ حقی نداشت..من اونو شوهر خودم نمیدونستم..دسته گرم بهار نشست رو دستم بعد از اونم صدا نگرانشو شنیدم:

-چی شده باران؟..مامان چی گفت؟..

برگشتم سمتش و عاصی گفتم:

-میگه زنگ بزن نامزدتم بیاد!..اصلا قرار نیست هرجا میخواهیم بریم این پسره هم باهامون باشه..میگم میخواهیم به یاد دوران قدیم باهم باشیم مامان خانوم میگه دیگه باید اون دورانو بزاری کنار..هیچ جوره نمیدونم باید چیکار کنم تا از دست این پسره راحت بشم..

دستمو فشار داد و گفت:

-اروم باش خواهری!..مامان که از چیزی خبر نداره!..میخواد دامادش همه جا باهاش باشه..میخواد مثلا شمارو بهم نزدیک کنه!..

با عجز سرمو گذاشتم رو فرمون و گفتم:

-نمیخوام بهار!..نمیخوام همه جا باهام باشه..بهار من هیچ شوق و ذوقی برا عروسیم ندارم..من اصلا هیچ حسی ندارم بهش..وقتی کنارمه اعصابم خراب میشه!..بهار مامان فکر میکنه داره به من لطف میکنه اما نمیدونه داره بدترین بلارو سر پاره تنش میاره..مامان که همیشه خوشحالی مارو میخواست..همیشه میخواست ما راحت باشیم..همیشه نظر ما براش مهم بود..پس چرا تو این تصمیم مهم داره مجبورم میکنه..شاید اگه اجباری نبود از امیر خوشم میومد اما حالا که دارن مجبورم میکنن باهاش ازدواج کنم ازش بدم میاد..

بهار مثل همیشه سنگ صبوری کرد برام..به حرفام گوش داد تا اروم شم..منم که دوتا گوش پیدا کرده بودم همه عقده ها دلمو خالی کردم:

-هرموقع میبینمش حالم یه جوری میشه..به خدا دست خودم نیست..بهار مامان داره با زندگی من بد میکنه!..من هیچی کم نداشتم..اصلا نیازی به شوهر نداشتم اما مامان مجبورم کرد ازدواج کنم..مجبورم کرد بله بدم..امیرعلی ارزو هر دختریه شاید منم جایه دیگه باهاش اشنا میشدم ارزوم بود باهاش ازدواج کنم اما اینکاری مامان کرد فقط باعث نابودی من شد..تو نمیفهمی من چی میکشم اجی!..نمیفهمی تو چه برزخی دارم دست و پا میزنم..اما هیچکس نیست نجاتم بده..هیچکس درکم نمیکنه..همه کمر همت بستن تا منو نابود کنن..کاش میمردم میرفتم پیش بابام..کاش بابا پارسام بود..کاش بابام پشتم بود..خیلی فشار رومه بهار..دارم درد بزرگی رو حمل میکنم..منم ادمم..منم یه دخترم..منم مثله همه دخترا ظریفم..این جلد محکم بودنی که توش فرو رفتم هیچ چی از ظریفیم کم نمیکنه..از دختر بودنم کم نمیکنه..منی که همیشه ادعا میکردم هیچکس نمیتونه منو بشکنه حالا دارم اعتراف میکنم که به دسته عزیزترینم دارم میشکنم..دارم خورد میشم بهار..

ساکت شدم..حس کردم دلم اروم گرفته..حس کردم همه بارا از رو دوشم برداشته شد..سرمو از فرمون برداشتم به بهار نگاه کردم..لعنت به من..خودمو اروم کردم خواهرمو بی قرار..چشماش از اشک پر و خالی میشد..صورتش خیس از اشک شده بود..دستامو باز کردم کشیدمش تو بغلم..دستمو اروم کشیدم پشت کمرش و گفتم:

-ببخش بهارم!..ببخش خواهرم!..ببخش ناراحتت کردم!..معذرت میخوام گریه نکن!..جون باران گریه نکن!..

به هق هق افتاده بود..خودمم دوباره بغض لعنتی نشسته بود بیخ گلوم..شقیقه هام نبض میزدن..نالیدم:

-بهار مرگه باران اروم باش..گریه نکن..منو بیشتر از این داغون نکن!..بزار دلم خوش باشه تو خوشی..تو خوشحالی..بزار از طرف تو خیالم راحت باشه!..بزار غصه تورو نداشته باشم..ببخش خواهرتو اجی..

خودشو از بغلم کشید بیرون و اشکاشو پاک کرد گفت:

-تو چی داری میکشی خواهری!..خدا منو بکشه که همه چیو انداختم رو دوش تو..ما با تو چیکار کردیم باران..

دستشو گرفتم و گفتم:

-بهار ازت خواهش میکنم همه حرفامو فراموش کن..باشه؟..خوشحالی تو و مامان در الویته..اول خوشی شما بعد خودم..مامان اینجوری خوشحاله بزار خوشحال باشه..بهار جون باران همه رو فراموش میکنی هیچی به مامان نمیگی!..نزار بیشتر عذاب بکشم..باشه؟..

با چونه لرزون گفت:

-چه جوری؟..ما به چه قیمتی خوشحال باشیم؟..به قیمت نابودی تو؟..به قیمت تباهی اینده تو؟..به قیمت بدبختی تو؟..

جملش که تموم شد دوتا قطره اشک از بین پلکاش ریخت رو صورتش..دوباره کشیدمش تو بغلم و گفتم:

-بهار!..من خوشحالم..شادم..الان یه لحظه عصبانی شدم اون حرفارو زدم..نشنیده بگیر بهار..

نالیدم:

-مرگه باران فراموش کن..

سرشو تو بغلم تکون داد و با صدا دورگه گفت:

-باشه خواهری!..هرچی تو بخواهی..ناراحت نباش دیگه..قول میدم فراموش کنم..توهم باید قول بدی هرموقع دلت اینجوری پر شد بیایی باهام درد و دل کنیم..باشه نفسم؟..

از بغلم اوردمش بیرون..دستمو کشیدم رو صورتش اشکاشو پاک کردم و با لبخند گفتم:

-چشم تمام دنیا من!..

لبخندی زد و دستاشو کشید رو چشماش..ماشینو روشن کردم و گفتم:

-خوب حالا کجا بریم؟..

با غصه گفت:

-بریم خونه!..

با چشما گرد شده گفتم:

-دِ نَه دِ ..باید گردشمونو ادامه بدیم..نباید خرابش کنیم..اوکی؟..

از حالتم خندش گرفت و گفت:

-باشه!..بریم پارکِ ... قدم بزنیم!..

-چشم قربان..

راه افتادم سمت پارکی گفته بود..تا ساعت 7 تو پارک راه رفتیم و خندیدیم..بهار از رو همه استادا و همکلاسی هاش راه میرفت و باعث میشد بخندم..میگفت با دوستش رو همه استادا اسم گذاشتن..وقتی اسماشونو گفت بی توجه به مردمی اطرافمون بودن بلند بلند خندیدم..گوله نمکه این دختر..عاشقشم..همیشه و در همه حال انرژی داره..ساعت 8بود که مامان زنگ زد بهم..بهار پرسید کیه وقتی گفتم مامان با نگرانی نگام کرد..میدونستم ناراحته باید از دلش دربیارم..لبخندی به بهار زدم و دستمو کشیدم رو صفحه گوشیمو و با شادترین لحنی که میتونستم گفتم:

-سلام مامانی!..

مامان سرسنگین گفت:

-سلام..کجایین شما؟..نامزدت و داداشش نیم ساعته اینجان..

اخر کار خودشو کرد..نفسمو فوت کردم بیرون و گفتم:

-اوکی!..الان راه میوفتیم!..

-زود بیایین!..

تا اومدم بگم چشم دیدم گوشیو قطع کرد..برگشتم سمت بهار و گفتم:

-بریم ابجی!..شازده و داداشش نباید یه دقیقه علاف بشن..

با ناراحتی سرشو تکون داد و دستمو گرفت..رفتیم طرف ماشین سوار شدیم و با سرعت روندم سمت خونه..وقتی رسیدیم ماشین امیرعلی جلو در پارک بود..درو با ریموت باز کردم و ماشینو بردم تو پارکینگ پارک کردم..نگاهی تو ایینه به خودم انداختم چشمام شده بود دوتا کاسه خون..برگشتم سمت بهار تو چشماش نگاه کردم..چشما اونم دست کمی از من نداشتن..پوفی کشیدم و رفتیم تو خونه..وقتی پسرا مارو دیدن بلند شدن..سلام کردیم جوابمونو دادن..امیرمحمد اومد جلو مثل همیشه بلندم کرد و شروع کرد به چرخوندنم..چشمامو محکم بستم..به قول خودش دیگه باید به این مدل احوال پرسیش عادت میکردم..گذاشتم رو زمین لپمو بوسید و حالمو پرسید جوابشو دادم..رفت سمت بهار باهاش دست داد و با کنجکاوی تو چشماش نگاه کرد و گفت:

-خوبی بهار؟..

مامان با نگرانی نگاشو دوخت به بهار..بهار سرشو انداخت پایین و گفت:

-خوبم ممنون!..

امیرمحمد دست بردار نبود..دوباره با کنجکاوی گفت:

-پس چرا چشمات قرمزه؟..

مامان تو چشما بهار نگاه کرد بعد سریع برگشت سمت من خواست چیزی بگه که نگاش به چشما قرمزم افتاد..با غصه سرشو انداخت پایین..بهار دستی به چشماش کشید و گفت:

-نمیدونم!..حتما خاکی چیزی رفته توشون..

امیرمحمد دیگه سوالی نپرسید..رفتیم جلو دوتایی صورت مامانو بوسیدیم و رفتیم پیش امیرعلی باهاش دست دادیم و احوال پرسی کردیم..با بهار گفتیم میریم لباسامونو عوض کنیم..هرکدوم رفتیم تو اتاقامون..لباسامو دراوردم..یه پالتو بلند فسفری،شلوار لوله ای یشمی،با شال و پوتا سبز که تا زیر زانوم بود پوشیدم..یه کیف دستی کوچیک فسفری هم برداشتم گوشیمو گذاشتم داخلش..یه ارایش ملایمی کردم..موهامو زدم بالا و رفتم بیرون..بهارم همزمان بامن اومد از اتاقش بیرون..اتاقش قشنگ رو به رو اتاق من بود..مانتو و شلوار قهوه ای پوشیده بود..با شال کرمی و یه کاپشن کرمی رو مانتوش که دور یقه اش از خز بود..نیم بوت کرمی هم پوشیده بود..لبخندی بهم زدیم و رفتیم پایین..پسرا داشتن با مامان حرق میزدن..مامان لباس راحتی تنش بود..بلند گفتم:

-مامان چرا اماده نشدی..

بهم نگاه کرد..اثری از ناراحتی تو صورتش نبود..پس دلخور نبود..چرا اماده نشده..لبخندی زد و گفت:

-منه پیرزن با شما بیام چیکار..شما جوونین،همزبون هم هستین برین باهم خوش بگذره بهتون..من بیام اونجا تنها چیکار..برین خدا به همراتون..

با دلخوری نگاهی به بهار انداختم که نگاش به من بود..چشماشو باز و بسته کرد یعنی اروم باش..بهار خیلی تابلو با مامان سرسنگینی میکرد..برا همین اصلا بهش اصرار نکرد که باهامون بیاد..رفتم جلو و گفتم:

-مامان میخواستیم باهم باشیم..پس ماهم نمیریم..شما تنهایین!..

مامان از رو مبل بلند شد و گفت:

-دخترم مگه بچه ام که نگران تنهاییم هستین..برین منم اکرم خانوم کنارم هست..

توقع نداشتم مامان شبمونو خراب کنه..فکر میکردم مثل همیشه پایه اس..اما اومدن امیرعلی به زندگیم خیلی چیزارو بهم ریخته بود..خیره به مامان نگاه کردم بعد کیفمو دادم به اون دستم و رو به بهار با پوزخند گفتم:

-چه بزمی شد امشب!..

با مامان سرسنگین خداحافظی کردیم و راه افتادیم سمت بیرون..پسرا اما به گرمی با مامان خداحافظی کردن و پشت سر ما اومدن..مامانم دنبالشون اومد و رو به منو بهار گفت:

-ایشالا یه شب دیگه میریم بیرون!..

با دلخوری سرمو تکون دادم و چیزی نگفتم..رفتیم بیرون سوار ماشین امیرعلی شدیم و راه افتاد..سکوت ماشین رو فقط اهنگ بی کلامی که امیرعلی گذاشته بود میشکست..حتی امیرمحمد هم حس کرده بود حوصله نداریم چون از شوخی ها همیشگیش خبری نبود..یکم از راه که تو سکوت سپری شد امیرعلی از ایینه نگاهی به منو بهار کرد و گفت:

-کجا بریم؟..

من با غیض رومو برگردوندم اما بهار گفت:

-ما قرار بود بریم جایی شام بخوری!..

امیرعلی انگار از کاره من ناراحت شد چون سرشو تکون داد و گفت:

-ببخشید ما جشن 3نفرتونو خراب کردیم مزاحم شدیم!..حالا بگین کدوم رستوران برم؟..

بازم چیزی نگفتم..بهار مجبور شد جواب بده:

-نه!..این چه حرفیه..بریم رستورانِ ... !

امیرعلی سرشو تکون داد و دیگه چیزی نگفت..امیرمحمد برگشت عقب و گفت:

-خوب!..چه خبرا؟!..

از گوشه چشم دیدم که داره به من نگاه میکنه..لبخنده زوری زدم و گفتم:

-خبری نیست!..سلامتی!..

با لبخند برگشت سمت بهار و گفت:

-شما چه خبر؟..

بهار خندید و گفت:

-معمولا کسی میخواد سکوت رو بشکنه یا سر حرف رو باز کنه میگه "چه هوای خوبی"..

از شیطنتش لبخندی نشست رو لبام..امیرمحمد اما بلند زد زیر خنده و گفت:

-اون جمله کلیشه ای رو اگه میگفتم میفهمیدین میخوام سر صحبتو باز کنم خوب!..

لبخندم عمیق شد و خنده بهار بلندتر..امیرمحمد با ذوق بچگونه ای به من نگاه کرد و گفت:

-آ قربونش..بالاخره خندید!..

با همون لبخند سرمو به نشون تاسف تکون دادم..شاکی شد و گفت:

-الان یعنی چی؟..برام متاسفی؟..

صادقانه گفتم:

-از کجا فهمیدی؟..

با چشما گرد شده نگام کرد و گفت:

-تابلو بود!..

خواستم جوابشو بدم که گوشیم زنگ خورد..از کیف دستیم درش اوردم با دیدن شماره نگین تعجب کردم..با تعجب سرمو از گوشی بلند کردم و گفتم:

-نگینه!..

منتظر حرفی نشدم سریع جواب دادم:

-جانم؟..

نگین با صدای شادش گفت:

-سلام عروس خانوم!..

اخمام یکم رفت تو همون..با غیض گفتم:

-سلام تازه عروس!..

بلند زد زیر خنده..وقتی خوب خنده هاشو کرد گفت:

-حالا چرا بهت بر میخوره؟..همه ارزوشونو عروس باشن!..

زیر لب اروم گفتم:

-میخوام نباشم!..

با تعجب گفت:

-چیزی گفتی؟..

-نه خانوم خانوما!..بفرمایید؟..

-اهان داشت یادم میرفت..کجایی؟..

تعجب کردم..یعنی زنگ زده ببینه من کجا؟..وا..دیوونه اس دختره:

-چرا؟..

-میخواستم ببینم اگه بیکارین با شوهر جونت و خواهرت بیایین بریم شام بیرون میل بفرماییم!..

با خباثت گفتم:

-میخواهی شیرینی خانومیتو بهمون بدی؟..

جیغ جیغ کنون گفت:

-بـــــاراااااااان دستم بهت برسه میکشمت!..

لبخند عمیقی زدم و گفتم:

-خوب حالا اروم باش!..حالا که اصرار داری بهمون شام بدی قبول میکنم..منو بهار با پسرا داریم میریم شام بیرون..شما هم بیایین!..

با خوشحالی جیغ بنفشی کشید و گفت:

-اخ جوووووون!..کدوم رستوران میرین؟..

گوشیو که بخاطره جیغش از گوشم دور کرده بودم دوباره گذاشتم کنار گوشم و گفتم:

-ما الان نزدیک رستورانِ ... هستیم!..بیایین شماهم!..

-باشه الان راه میوفتیم!..سفارش ندین تا ما بیاییم!..

-باشه!..میبینمت!..

-بای!..

گوشیو قطع کردم و گذاشتم تو کیفم..بهار نگام کرد و گفت:

-چی میگفت؟..

-میخواست بگه باهم شام بریم بیرون!..منم گفتم بیان همینجایی خودمون میریم!..

بهار سرشو تکون داد و دیگه چیزی نگفت..امیرمحمد با خنده گفت:

-عجب شبی شد امشب!..اول که قرار بود شما و مامانتون برین..ما مزاحم شدیم..حالا هم اونا مزاحم شدن..جشن 3نفرتون شد 6نفره..

بهار خندید اما من که دوباره یاد کار مامان افتاده بودم لبخندی زدم که فک کنم اصلا شباهت به لبخند نداشت فقط لبام کش اومد..رسیدیم رستوران پیاده شدیم..رفتیم پشت یه میز 6نفره نشستیم منتظره نگین و مهران..گارسون اومد سفارش بگیره که امیرعلی گفت منتظریم بعد خودمون صداتون میکنیم..با سر انگشتا دست راستم رو میز اروم ضرب گرفته بودم و اصلا نمیفهمیدم امیرمحمد و بهار سرچی دارن کل کل میکنن..امیرعلی هم ساکت بود دور و برشو نگاه میکرد..یکی از پشت سرم بلند و با شادی سلام کرد..صدا نگینو شناختم با لبخند برگشتم سمتش..هممون بلند شدیم نگین پرید تو بغلم و چلپ چلپ بوسم کرد و گفت:

-دلم برات تنگ شده بود..اندازه سوراخ جوراب مورچه شده بود..

هممون خندیدیم..با مهران هم دست دادیم و نشستیم..امیرعلی گارسون رو صدا زد..منو امیرعلی و مهران کوبیده سفارش دادیم..بهار کباب برگ..امیرمحمد و نگین هم جوجه سفارش دادن..اینقدر بچه ها سر به سر هم گذاشتن و خندیدیم که کلا رفتار مامانو یادم رفت..بهار و امیرمحمد و نگین همش تو سر و کله هم میزدن ما هم میخندیدیم بهشون..شاممونو اوردن خوردیم..دسر سفارش دادیم..تو سکوت مشغول خوردن دسرمون بودیم..بچه ها هم انگار خسته شده بودن دیگه کاری به همدیگه نداشتن..با خودم گفتم این بهترین موقعیته که ببینم نگین میخواد پیشم کار کنه یا نه..سرمو اوردم بالا و رو به نگین گفتم:

-نگین؟!..

سوالی نگام کرد و گفت:

-جانم؟..

-هنوزم دوست داری کار کنی؟..

با تعجب نگام کرد و گفت:

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:


موضوعات مرتبط: رمان احساس خاموش ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 9 مرداد 1393برچسب:رمان احساس خاموش13, | 13:39 | نویسنده : sarina |
.: Weblog Themes By RoozGozar.com :.